10/06/2005

آن روزعصر

صدای سه تار پسرک توی ایوان هر روز عصر، دخترک را همسایه ی شیدایی
شمعدانی های لب حوض کرده بود ، طلوع نگاهشان ، غروب را تماشایی میکرد ؛
یک پرده بالاتر،یک پرده پایین تر
...
آن روزعصردخترک سهراب میخواند به گمانم فردا روزخوبی باشد وسینی چای مادر
که گفت: هست دخترم ؛ فردا مهمون داری
......
حالایک ماه میشود که دست پسربه سه تارنمی رود وهرروزغروب توی ایوان باچشم های پرازاشک زمزمه میکند:شب وسکوت وسه تاری که لال مانده منم،
بیا کمی بنوازم؛بیاکمی بزنم

0 comments: