8/29/2005

i wish u







8/28/2005

داستانک

تازه بعد یک ماه امروز فهمید؛
کلیه پیوندی اش رو همون کسی بهش هدیه کرده بود که پارسال، موقع خواستگاری بهش
جواب
"نه"
رو داده بود

8/23/2005

مدتی که برایم گذشت

سلام
شروعی دوباره بعد چهل روز
چهل روز با یاد و خاطره این محیط که کم کم با روحم و نفسم امیخته شده بود ،خوبی اینجا این است که از خود میگویی از من خویش از نفس درونت بدون هیچ اظطرابی ،و خودت را بدون فریاد سبک میکنی
قالب وبلاگم،که با دوایر کمرنگ و پرنگ خود به سان انسانهایی خوب و بد هستند در زندگی من؛ که هر کدام با توجه به ظلمت موجود رنگدانه های وجودشان به رنگی در آمده و هر کدام با توجه به نوع نقششان پر رنگ یا کم رنگ هستند بعضی ها که اصلا محو هستند و وجودشان رو هم که نمیشواد انکار کرد و لی بعضی ها هم مثل ستاره ای پر رنگ ودرخشانند که در سیاهی دل شب که از عمق ظلمات خبر میدهد هنوز در حال سوسو زدنند
شروع میکنم این بار شروعی متفاوت با ایده و تجربهای نو با نیرویی مثبت
اوایل که در کام ناملایمات افتاده بودم تصمیم داشتم هرگز ننویسم
و هر باری که دل یک کاغذ سفید رو سیاه میکردم دل خودم هم میگرفت
اگر بی خبر مدتی گوشه نشینی کردم به قول معروف زانوی غم بغل گرفتم امیدوارم دوستانم من رو ببخشند
برای من هم مثل شما این مدت سخت سخت گذشت ولی این رو یقین دارم که اگر دلجویی و احوال پرسی های شما دوستان نبود تا تسلی بخش خاطر من باشد هیچ امیدی به بازگشت نداشتم ولی این را خوب میدانم که دلم به سان گمشده ای از خویش در اشتیاق این روز شور شعفی بی شمار داشت
دلیل بی خبر رفتنم این بوده که من دردریای آرام زندگی ام با طوفانی رو برو شده بودم طوفانی که این دریا و موجهای آرامش روبه موجهای بزرگ و پرتلاطم تبدیل کرده بود
تا به حال این دریا با طوفانهای مختلفی بر خورد کرده بود و تجربه های مختلفی اندوخته بود
ولی هیچ موقع ابرهای{ وا ژه مرگ} روی این دریا سایه ننداخته بودوهیچ موقع تا به این حد بهش نزدیک نشده بود
رسیدن به این که مرگ در چند قدمی ما در حال پرسه زدن هست و ما بیتفاوتیم نمیدانیم قدرابن همه
با فوت مادربزرگم من هم گویا مرگ رو در آغوش گرفتم با یه جسم بی جان، هیچ گاه آخرین روز،آخرین ساعت،و آخرین بوسه روی پیشانیش رو فراموش نخواهم کرد،کسی که تا به امروز در زندکی ما حضور داشت و حالا سایه اش از سر ما کم شده،حداقل از سر منی که به گرمازدگی ونور شدید آفتاب عادت نکرده ام؛ولی
حالا باید جلوی آفتاب صورتم بسوزه
رسیدن به معنای این واژه که مرگ حق است برایم سخت بود و باید با خودم کلنجار میرفتم تا به معنای و ژرفای درونش پی ببرم کمی وقت لازم بود
وجودش رو از نزدیک حس نکرده بودم ..........؛
مورخه 1/5/62و1/5/84

دراین روزمتولدشدم واین روز مصادف بود باروزهایی که من از وبلاگ دور بودم
این روز روزی بود که من همراه زمین آسمان و ماه 22 بار دور خورشید گردیدیم
و22بارتجربه به وسعت 22سال
از پیام های تبریکتون ممنونم
بابت همه خوبی هاتون ممنونم
و این شعر زیبا
ازشما
من هم این شعر زیبا رو تقدیم به همه کسانی میکنم که وسعت عمرشون به وسعت عشقشون بوده
به خاطر تولد
از شاخه های شب
به خاطر تولدت
دانه دانه چیدم
تا آخرین ستاره آسمان را
و با عشق
کادویشان کردم
صبح...اما
رنجیده بودی
از این که هدیه ام به تو
یک جعبه خالی بوده است

8/18/2005

تمنا


خدايا اين حس زيباي دوست داشتن روازمن مگير


8/07/2005

love

Image hosted by Photobucket.com