10/03/2005

بت

بت
به نظر تو خوش باوری نیست
که آدم یه بت رو بپرسته
اونو خداش بدونه
تهایت آرزو هاش و آمالشو تو اون خلاصه کنه
و در نهایت اونو منشا تمام خوبیها و پاکیها بدونه
اما تا کی خوش باوری
ها
تا کی خود فریبی
تا کی بشینه کنار یه تندیس و با اون حرف بزنه؟سجده کنه به پاشوبا دیدنش درون رویاغرق بشه
به پاش بیفته و و دستهاش رو ببوسه
خوب فکرش رو میکنی میبینی باید یه روز به باور برسه
به باورباید بدونه که این تندیس اون چیزهایی رو که ازش میخواد هیچکدوم مهیا نمیکنه
این تلقین خودشه
ولی
چقدر اشک آور خواهد بودچقدر بغض در گلو جمع خواهد شد
چقدر سخته
موقع رسیدن به باور و شکستن این تندیس
خیلی سخت
او آیا میتواندولی میدانم نمیتواندچون تمام رنجی که از تراشیدن یه سنگ ضمخت و رسوندن اون به پیکری به نام بت در تمام وجودش لحظه به لحظه به اندازه یه دنیا آشناست
چه ضربهای چکشی که رو دستش نخورده
وچه دونه اشکهای که ازش برای جلای اون بکار نبرده
و چه سوسوی چشمانی که از دست نداده به خاطر زل زدن به تندیس به خاطر...خواسته هاش
حالا دیگه
با یقین میدونم اون نمیتونه
برج خوبیهاش رو بشکنه
ولی باید چشمشاش رو برای بدیها نا محرم کنه
چاره راه همینه
ولی
اون یه بته
فنا پذیره
پس فقط و فقط تقدیره که خواهد توانست
بر این جدایی رقم زند

0 comments: