10/23/2006

Wonderous Sense




عـــزيزم تو جاده ي فــدا شدن
اون که هرگز نميشه خســته منـــم
اوني که با صد اميد و آرزو
دلــش بسته به عـ شــ ق تو منـــم
آخه تـــــو پاک ونجيـبي ،تو يه احساس عجيـبي نکنه فرشته اي تـــــو
تا نداي عشق رسيد بر من
شوق زندگـــي دميد بر من
آخه تـــــو پاک و نجيـبي ،تو يه احساس عجيـبي نکنه فرشته اي تـــــو
ميخوام تو درياي چشات تا جــون دارم شنا کنم
ميخوام حســاب خودم از عاشـقا جدا کنم
فـــدا شــد ن براي تو، دليل زنــده بودنــه
ميخوام عشق وجنونم راهي قصه ها کنم
آخه تـــــو پاک و نجيـبي ،تو يه احساس عجيـبي نکنه فرشته اي تـــــو
پ.ن
این آهنگ دوست دارم
لینکش برای شما هم گذاشتم میتونید گوش کنید .
رو امید کلیک کنید
..
.اینقدر محو شدم که 1ساعت از وقت افطارم گذشته بود

9/27/2006

My Eyes

چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن
از خویش متنفر بود . او از همه نفرت داشت الا نامزدش . روزی دختر
رو به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان
خواهد بود.تا اینکه سر انجام شانس به او روی آوردو شخصی حاضر
شدتا یک جفت چشم به دختر اهدا کند.آنگاه بود که توانست همه چیز
،از جمله نامزدش را ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسید
آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟
دختر وقتی که دید پسر نابینا است ، شکه شد
بنابراین در پاسخ گفت :"من نمیتوم باهات ازدواج کنم ، اخه تو نابینایی."پسر
در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت ،سرش را پایین انداخت واز کنار تخت دور شد
.بعد رو به سوی دختر کرد وگفت :بسیا خوب ، فقط ازت خواهش میکنم
" مراقب چشمان من باشی"

7/23/2006

روز تولدم

روز تولدم
در این روز ، مادرم مرا به دنیا آورد
بیست و سه سال پیش ، در چنین روزی
سکوت ، مرا در دستان وسیع زندگی
که از تنازع و تضاد سرشار است ، جای داد
اینک ، بیست وسه بار است که دور خورشید گردیده ام
و چند بار ماه گرد من گردیده است . نمی دانم
اما می دانم ، که من هنوز اسرار نور را نیاموخته ام
و نیز، رازهای تاریکی را درک نکرده ام
بیست و سه بار ، با زمین ، ماه ، خورشید و ستارگان
دور گیتی را چرخیده ام
اینک ، روح من نام سلسله گیتی را زمزمه می کند
آنگونه که غارهای اطراف دریا ، صدای امواج را منعکس می کنند
روح می زید و در گیتی جاریست ، اما خود ، آن قدرت را نمی شناسد
و روح ، آهنگ گیتی را با آوایی زیر و بم می خواند
اما به اوج آن نمی رسد
بیست و سه سال پیش
زمان مرا در کتاب این زندگی عجیب و ترسناک نوشت
و اینک واژه ای هستم که به هیچ چیز دلالت نمی کند
اما گاهی ، بسیاری چیزها را در بر می گیرد
در این روز هر سال
چه فکرها و خاطراتی که به روح من هجوم نمی آورد
به نمایش مناظر شب هایی که گذشته اند –آن ها در مقابلم می ایستند – گروه روزهای گذشته

ابرها را از افق می روبد :سپس به اطراف پراکنده می شوند ، همان گونه که باد

آن ها در تاریکی خانه ام ناپدید می شوند ، چنان نغمه های جویبارها
در دره های متروک و غریب
هر سال در این روز ، ارواحی که شبیه روح من هستند
از فراسوی جهان ، برای جستجوی من می آیند
و سرود خوان واژه های غم انگیز خاطراتم می شوند
آن گاه می روند تا پشت نقاب های زندگی پنهان شوند
همچو پرندگانی که به سمت کشت زار درو شده فرود می آیند اما
دانه ای برای بزم آسمانیشان نیافته
لحظه ای مانده و به جایی دیگر پرواز می کنند
در این روز ، ذره های زندگی گذشته
چون آینه هایی کدر در برابرم نمودار شد
مدتی در آینه ها نگاه کرد ، جز تصاویر رنگ پریده و مرده سان سال ها
و جز چین و چروک چهره سالخورده امیدهای بر باد رفته
و رویاهای عمیق و طولانی چیزی ندیدم
و چون بار دگر نگاه کردم ، فقط چهره آرام و خموش او را دیدم
به آن خیره شدم و جز غم در آن ندیدم

از او سؤال کردم اما دانستم که لال است
اگر غم سخن می گفت کلماتش از خوشی شیرین تر بود
بیست وسه سال است که بسیار کسان را دوست داشته ام
و اغلب آن هایی را که دوست می داشتم که مورد نفرت بودند
آنچه در کودکی دوست می داشتم ، اکنون هم دوست می دارم
و آنچه اکنون دوست می دارم ، تا پایان زندگی دوست خواهم داشت
زیرا عشق
تمام ثروتی است که دارم
و هیچ کس نمی تواند آن را از من بگیرد بارها می شد که مرگ را دوست می داشتم
و او را با نام هایی شیرین صدا می کردم آشکار و نهان
با عباراتی عاشقانه از آن یاد می کردم
اکنون ، گرچه او را فراموش نکرده پیمانش را نشکسته ام
ولی آموخته ام که زندگی را نیز دوست بدارم
که مرگ و زندگی هر دو در زیبایی و لذت برایم یکسان و در شکوفایی ، اشتیاق و آمال من ، شریک
و در برخورداری از عشق و مهربانی ام سهیم اند آزادی را نیز چون زندگی و مرگ دوست داشته ام
و همچنان که عشق در من پرورش یافت
آگاهیم از بردگی انسان ها در برابر ظلم و ستم فزونی یافت

تا آن جا که تسلیم شدنشان را در برابر بت های خراشیده شده در سال های ظلمت
که با جهالت ، پرورانده و با بوسه های بردگان جلا داده شده بود
لمس کردم
اما من این بردگان را ، همچو آزادی دوست داشته برایشان دلسوزی می کردم
چون انسان های کوری بودند
که پوزه های پلید حیوانات خون خوار را می بوسیدند
و چیزی نمی دیدند
زهر کشنده افعیان را می مکیدند و چیزی احساس نمی کردند ؛
و گورهایشان را با دستان خود می کندند ، بی آن که چیزی بدانند
آزادی را بیش از هر چیز دوست داشته ام
که آن را چون دختری یافتم از نیاز و انزوا تلف شده
و روح سرگردانی که بین خانه ها در خیابان های خلوت در راهند
و وقتی رهگذری را صدا می زند ، نه می شنود و نه نگاهی به او می افکند
مثل همه انسان ها ، در این بیست و سه بار سال
شادی را دوست داشته ام ؛
آموخته ام که سحرگاه به پا خاسته مثل همه ، در جستجوی آن باشم
اما هرگز آن را در جایی نیافتم
رد پا یا نشانی از آن روی ماسه های نزدیک خانه ای ندیدم
و صدایش را نیز از پنجره معبدی نشنیدم
تنها ، به جستجوی آن برخاستم
و نجوای روحم را شنیدم که " شادی دختری است که در نهانگاه دل زاده و پرورده شده و هرگز از حصار آن برون نخواهد شد"،اما چون دریچه قلبم را گشودم تا شادی را بیابم

جز آینه ، رختخواب و جامه اش ، چیزی ندیدم
همیشه بشریت را دوست داشته ام . آری ... بسیار دوست داشته ام
به عقیده من انسان ها بر سه گروهند
یکی از آن ها که زندگی را دشنام می دهند ؛ دیگری آن ها که خجسته و مبارکش می دانند و
سرانجام آن ها که در اندیشه آن اند

بدین ترتیب ، بیست وسه سال گذشته است
و روز و شب هایم این چنین می گذرند تا زندگی ام به پایان رسد
- همچون برگ های درختانی که با وزش باد پاییزی پراکنده شوند –
و امروز ، مانند کوهنورد خسته ای در نیمه راه قله
درنگ کرده ، آن ها را به یاد آوردم
اما هیچ گنجی در جایی نمی بینم که بتوانم ادعا کرده بگویم : به پشت سر ، و به اطراف نگاه می افکنم

این از آن من است
هیچ محصولی در فصول سال های عمر ، نیافتم
جز صفحات سپید و صافی که با مرکب سیاه نشانه گذاری
و کرباس های تکه تکه ای که از خطوط و رنگ های عجیب ناجور پوشیده شده است
و در میان ، عشق و آزادی را
که به آن ها فکر کرده در رویایشان بودم
کفن کرده به خاک سپردم ؛
چون کشاورزی که برای کاشت بذرهایش در کرت های مزرعه به راه می افتد
و شب هنگام ، با انتظار و امید رویش آن ها به خانه باز می گردد
اما من ، گرچه دانه های قلبم را به خوبی کاشته ام
نه امیدی دارم و نه انتظاری

و اکنون که این فصل از زندگی ام فرا رسیده
به نظر می رسد که گذشته ، پشت ابرهای غصه و اندوه پنهان
و آینده ، از میان نقاب گذشته ، آشکار شده است
ایستاده ، و از پنجره کوچکم ، به زندگی خیره شده ام
چهره انسان را می بینم و فریادش را به آسمان بلند شده می شنوم
به ردپاهایی که در خیابان ها و خانه ها بر جای مانده ، توجه می کنم
و همسانی روح ها ، امیدها ، آرزوها و اشتیاق دل ها را می بینم
ایستاده ، و به کودکانی که با خنده و فریاد شادی به سوی هم کلوخ می اندازند نگاه می کنم
و به پسرانی خیره می شوم که با سرهایی بالا گرفته
گویا قصیده تازه ای می خوانند که در پرتو خورشید ، بر حاشیه ابرها نوشته شده
دخترانی را می نگرم ، که مثل شاخه های درختان ، به هر سو تکان خورده
چون گل لبخند زده ، از گوشه چشم ، به جوانی خیره شده
و از عشق و تمنا بر خود می لرز
ند

بر سالخوردگانی نظر می افکنم که با قامتی خمیده ، به آرامی گام برداشته
و بر عصایشان تکیه زده به زمین خیره می شوند
گویا با چشمان کم سو و پیر ، در زمین جواهر گمشده ای می یابند
کنار پنجره ایستاده و به همه این شکل ها و سایه ها
به آن هایی که آهسته در میان شهر می روند و می خزند ، خیره شده ام
آن گاه به دوردست ها ... به آن سوی شهر می نگرم
و آن جا ، زیبایی خوفناک و ترس سخنگو را می بینم
بلندی کوه ها و گودی دره ها ، درختان بهاری و سبزه های مواج و لرزنده ؛
گل های عطرآگین و زمزمه همه موجودات زنده را
به آن سوی صحراها خیره شده ، اقیانوس را می بینم
و شگفتی های ژرفایش و اصرار نهفته و گنج های پنهانش را ؛
در آن جا سیمای طغیان گر و ستیزه گرش را با آب های کف کرده می بینم
و قطراتی که بالا می جهند و غبار می شوند تا باز به پایین بر افتند
به دقت ، آن سوی اقیانوس و فضای نامحدود آن را می بینم
دنیاهای شناور ، گروه ستارگان کم نور ، خورشید ها ، ماه ها و ستارگان ثاقب و ثابت ؛
برهان نیروهای دافعه و جاذبه
جنگ عناصر و آفرینش و دگرگونی را می بینم
و می بینم آنی را ،که با قانونی بی آغاز و پایان به چنگ اسارت می افتد
وقتی از پنجره کوچکم این ها را می بینم ، در اندیشه فرو رفته بیست و سه سالگی ام
و قرن هایی که پیش از این بوده
و سال هایی که پس از آن خواهد آمد ، فراموش می کنم
زندگی ، با تمام اسرار آشکار و نهانش ، برایم همچون ناله های کودکی
که در خلوت اعماق و بلندی های ابدی می لرزند معنا می شود
اکنون این ذره ، که خود آن را « من » می نامم ،فریاد و غوغا می کند ؛
بال هایش را به سوی آسمان پهناور بلند کرده
دست هایش را به چهار گوشه جهان دراز می کند
در نقطه ای از زمان که به او زندگی بخشیده بی حرکت می ماند
و آن گاه که از پاکترین پاکی ها ، جایی که این جرقه زنده در انتظار است
با صدایی بلند ، فریاد می زند ؛
« درود بر تو ای زندگی ! »
درود بر تو ای بیداری
درود بر تو ای پیروزی
درود بر تو ای روز ، که نور درخشانت تاریکی زمین را در هم پیچید
درود بر تو ای شب ، که با تاریکی ات ، نور بهشت را نمایاندی
درود بر تو ای فصل ها
درود بر تو ای بهار، که همواره زمین را جوان می کنی
درود بر تو ای تابستان ، که عظمت خورشید را می افزایی
درود بر تو ای پاییز ، که میوه های زحمت و محصول رنجت را ارزایی می داری
درود بر تو ای زمستان ، که با طوفان هایت ، نیروی تلف شده طبیعت را بازمی گردانی
درود بر شما ای سال ها ، که آن چه در خود نهان دارید آشکار می کنید
درود بر شما ای نسل ها ، که هر آن چه قرن ها از بین برده ، اصلاح می کنید
درود بر تو ای زمان ، که تا روز کمال ، با ما همراهی
درود بر تو ای روح ، که با دور اندیشی ات با دشواری هایی که خورشید از ما پنهان داشته
ستیزه می کنی
درود بر تو ای قلب ،که بر درود ، آفرین گفتی
در حالی که خود ، غرق اشک بودی
درود بر شما ای لب ها ، که درود را ادا کردید
در حالی که طعم تلخ بدرود را می چشیدید
پ.ن ...1
امروزروزي بود كه مثل روز به دنيا آمدنم گريستم
فقط با اين تفاوت...؛

7/09/2006

Forward of RITON~~>18om Tir

Derivative OF RITON


من تو وبلاگم از گنجی و سیامک پورزند مینویسم ،نه برای اینکه بگم من هم بازی، من هم جزو شما ، من هم آره ... برای اینکه هر وقت چشمم بهش می افته یادم بیاد که" باید خوب زندگی کنم " ،" باید درسم رو خوب بخونم "، اگه اون داره تو زندان می جنگه ...اگه اون یکی جونش رو میده " من باید تحملم رو زیاد کنم " من باید تو همین یه ریزه جا ، تو همین وبلاگ ، مدل خودم حرف بزنم و سعی کنم حتی اندازه سر یک سوزن چیزی رو تغییر بدم ، کمک کنم... حتی اگه با نوشتن از افسردگی من نمیتونم آروم بشینم وقتی زنهای ما رو مثل کنیز تو خیابون کتک میزنن. زنهایی که از نجیب ترین زنان عالمند . زنهایی که تو شرایط سخت بیشترین استقامتها رو داشتن ، بیشترین توانمندیها رو دارن ، همون زنهایی که یک تنه بچه هاشون و با چنگ و دندون حفظ میکنن بی اونکه ذره ای از شرافتشون مایه بذارن
من سکوت نمیکنم بخاطر واقعه کوی دانشگاه ، بخاطر باطبی ،بخاطر مختاری ، پوینده ، جهانبلگو ، بخاطر ناصر زرافشان
من اگه سکوت کنم می پوسم ، اگه سکوت کنم یادم میره که آدمم . که حقم گرفته شده ، که اونهایی که پاره تنم هستند از خیلی چیزا محرومن ، که عزیزانم حالا دارن از یه چیزی بالاتر از گرونی و خفقان حرف می زنن ، از فقر فرهنگی، از نسلی که داره از دست میره تو گرداب اعتیاد و فحشا... از نسلی که با پاورچین می خنده و حال می کنه ... نسلی که عقده هاش رو با سوت زدن و جیغ کشیدن تو اکس پارتی خالی میکنه ، من دلم آتیش میگیره وقتی عزیزانم دیگه با اکثریت جامعشون حرفی ندارن بزنن و وقتی پاشون رو از خونه میذارن بیرون فقط نگاه میکنن و می سوزن
من سکوت نمی کنم ، به خاطر خودم ، و همه خودخواهی هایی که دارم . چون میدونم اگر سکوت کنم بعد از مدتی خودم هم باورم میشه که لیاقت من همینه ... من سکوت نمی کنم ، چون لیاقتم این نیست

5/04/2006

Mon Amour


فال قهوه
پی اسم تومیگشتم ته یه فنجون خالی
دنبال یه طرح تازه ، یه تبسم خیالی
فنجونای لب پریده ، قهوه های نیمه خورده
من و عشقی که واسه همیشه مرده
دل به عشق تو سپرده
فال تو رنگ فریب و گریه های عاشقونه اس
فال من تنین آخرین ترانه اس
رنگ قهوه ای چشمات رنگ خوابه
که تا شهر بی نهایت من و برده
اونجا که آخر عشقه ، اونجا که مرز سرابه
پی اسم تو میگشتم ته یه فنجون خالی
دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی














4/20/2006

مروارید شب چشمات

یاد مروارید شب چشمات منو کرده غرق رویات.
لبهای خشکم و چشمای تو نمناک میکرد
گونه های خیسمو دستای تو پاک میکرد
برق چشمات آسمون تاریکمو آفتابی کرد
شوری اشکات زیرلبم برکه دلم دریایی کرد

پ. ن

سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه
غم دور از تو موندنیه بی بال وپرم کرد
نرفت ازیاد من عشق،سفرعاشق ترم کرد
هنوز پیش مرگتم من
بمیرم تا نمیری
خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری
دلم از ابر و بارون به جز اسم تو نشنید
تو مهتاب شبونه فقط چشمام تو رو دید
نشو با من غریبه مثل نا مهربونا
بلاگردون چشمات زمین و آسمونها
میخوام برگردم اما میترسم
میترسم بگی حرفی نداری
،میترسم بگی عشقی نمونده
میترسم بری تنهام بزاری

هنوز پیش مرگتم من
بمیرم تا نمیری
خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری

تو رو دیدم تو بارون دل دریا تو بودی
تو موج سبزه سبزه تن صحرا تو بودی
مگه میشه ندیدت تو مهتاب شبونه
مگه میشه نخوندت تو شعر عاشقونه

لحظه می میرد من آخر سر می پوسم حضرت عشق دست تو راباز میبوسم.

4/12/2006

14>>10-9-8-7-6-5-4-3-2-1 ((109 - 54 - 18 ))


I , U
FRI

شب »روز
شد
روز»شب
حالا یه روز
خداي من مگه ميشه
آخه چرا باورم نميشه
همون چند کلمه کافی بود
حالا وجود من و تو کدومه
واي ديونه یادته
شرينيهاي اون روز چی بودن
شاهدامون کی بودن
کیا کنارمون بودن
این همه بودن و هیچکس نبود
اين چند روز
امروز«ديروز«پري روز«پس پريروز»
بی تابی این 14 روز رسته تو وجودم
گوش کن
1
حرف ،
ساکت ، سکوت ، گريه ، تنها ، طاقت ، تحمل ، انتظار، مثل يه مرده ، آهنگ ، گوش کن ،بی خوابی ، تمنا ، سقف ، زل، پشت بوم ، آسمون ، ستاره
، ستايش و شکر
2
صحبت ،
صحبت ، امتحان ، طاقت ، شک ، ترديد ، هوس ، انتظار ، نگاه ، منتظر، مرور، مرور، گستاخ ، آروم ، بيخواب ، دستام
،یاد باد ، یاد بارون
3
فکر،
داغون ، ناله ، شکنجه ، احساس ، واي صدات ، دوباره ...دوباره ، زمين ، آسمون ، اوجم ، آه ه ه ، مرسي؛ ستايش و شکر؛یه گوش ماه ، یه گوش ستاره
4
امروزم حرومم ،
آماده ؛ بيتاب ، هيجان ، مثل همون ،چند روز، ملموس ، انگشتام ، سخته ، آه عزيزم ، چشمام
، s m s
راستی
20-6=14
12-11.95=0.5
آخ کمه
التماس
بالا،پايين
نميشه
پله
از ته دل نه خوشحال
بي خيال به درک
به ياد تو ،
لذت ، ارزش ، نهايت ، بيطاقت ، تحمل
10روز عذاب
و حالا
شمارش معکوس
10-9-8-7-6-5-4-3-2-1
کي تموم ميشه
]:-(

پ.ن
هر چي آرزوي خوبه مال تو
هر چي که خاطره داري مال من
اون روزاي عاشقونه مال تو
اين شباي بي قراري مال

منم و حسرت با تو ما شدن
توي و بدون من رها شدن
آخر غربت دنياست مگه نه
اول دو راهي آشنا شدن
تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشين بود
دلت و شکسته بودن
همه ي قصه همين بود
ميتونستم با تو باشم
مثل سايه مثل رويا
اما بيدارم وبي تو
مثل تو تنهاي تنها
هرچي آرزوي خوبه مال تو
هر چي که خاطره داري مال من
اون روزاي عاشقونه مال تو
اين شباي بي قراري مال

3/07/2006

way of light


IN THE NAME OF GOD
Peace be on Adam ,the choice of allah ! peace be on Noah , the Prophet of Allah , peace be on Ibraheem , the Friend of Allah ,Peace be on Mosa who spoke to Allah , Peace be on isa , the sprit of allah , peace be on you O Massenger of Allah.peace be on you , O the best of the Mankind , Peace be on you , O choice of Allah ,Peace be on you , O mohammad , O the last of the prophets! Peace be on you , o comamander of the fathful , Ali bin Ali Talib ,O Successor of the messenger of Allah , Peace be on you , O Fatimah , the Leader of the Women of the Worlds , Peace be on you , O the grandsons of the orophetof Ma
y , and the leaders of the youth of Paradise Peace beon you , O Ali bin Husain , the leader of Worshippers , O Coolness f investigating eyes , Peace be on you ,O Mohammad , the truthful the being , the trustworthy. Peace be on you , O Mosa bin jafar , the Pure , the Purified , Peace be on you , O Ali bin Mosa , the Pleased , the gratified , Peace be on you, O Mohammad bin Ali O pious one . Peace be on you , O Ali bin Mohammad , the pure ,the advising guardian ; and the trustworthy . peace be on Hasan bin Ali Peace be on the successor after him O Allah , bless thy light and the supporter and successor of thy Messenger and the decisive argument of Allah over mankind . Peace be on you , O syyed O virtuous , O pure , Peace be on you , O the son of the Pure and virtuous Peace be on you , O the son of the chosen Peace be on the Massenger of Allah and his Offspring .May Allah confer His Mercy and blessing on you ! Peace be on the virtuous , obedient slave of Allah , the Lord of the worlds , His Messenger and the commander of the faithful! Peace be on you , O Abul Qasim , yhe grandson of the chosen . Peace be on whose Ziarat is equivalent to the Ziarat of the Leader of the martyrs of the world . Peace be on you , May Allah grant us your companionship on the dy of Judgment and guide us to follow your footsteps to lead us to your grandfather's fountain and quench our thrist out of it . with Mohammad's own cup in Ali's hand , Allah bless you All I ask Allah to grant us .Through you , happiness , ease to grant us your companionship on the day of Judgment , Allah Bless You All, and to make us know you well ineed , He is Portector an , Powerful on everything I seek Allah's neamess through my love for you and through my enmity for you enemies my surrender to Allah willingly , not unwillingly my acceptance , with unshaken faith , what he communicated to Mohammed in that Thy Face ! Thy satisfaction , and the next world , O Master O my leader and the son of , my laeder Stand by us when Allah sit in judgment over us , O intimate of Allah . O Allah ,I ask thee to make me have a happy ending , and not to deprive me from what you have given me There is neither might nor power but with Allah , the Great , the Exalted . So by Thy generosity , might mercy and bounteousness , comply with our supplication , O Allah bless Mohammed , and his pius and pure Progeny and give them abundant peace ! O the Most Merciful of the Merciful

_ _ _ _ _ _ _
پی نوشت 1:
بیا تابرایت بگویم تا چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد
پی نوشت2 :
به یاد دونه دونه الماسهایی که راه وجودم رو تو دل و جون تو باز کردن
coming soon :پی نوشت 3

1/31/2006

بهونه دلتنگی هام

دلم واسه خودم تنگ شده
واسه "من" بودنم
واسه روز قبل دچار شدنم
واسه یه جای ساکت وآروم
اونقدری آروم که گوشام از سکوتش درد بگیره
دلم میخواد این ذهن؛دیگه به چیزی فکر نکنه
حتی به خود ،خود هیچی هم فکر نکنه
چقدردلم میخواد ذهنم یه خمیازه بکشه
خستگیش دربره،بشه آروم مثل یه دریا
ساکت و مواج؛با عمق و لایتناهی
اون یه آرامش میخواد شاید نه همیشگی ولی مطمئن
ولی اینو میدونم تو هم بدون شاید اون روز نیاد
چون دریغ از دقایقی که بی یاد تو سپری میشود
*****
دلم تنگه واسه بارون
واسه یه عالمه خیس شدن
واسه چسبیدن لباس به تنم
واسه شره کردن آب از سر و بدنم
فکر اینکه حالا عاری شد ه ام از گنهم
واسه گم شدن اشکام مابین قطراتش
واسه پاکیش
واسه همدردی قطراتش با اشکام
شاید
واسه اینکه ،بارونه که همیشه تو رو به یادم میاره

*****
دلم تنگه واسه ی کوه
واسه غرورش
واسه بلندیش
واسه اینکه فکر کنم

دیگه میتونم دستم به خدا بروسونم
واسه ی شنیدن پزواک صدام
واسه ی پرتاب کردن سنگ از اون بالا بالا هاش
لذت شنیدن صدای برخورد سنگهاش به هم
واسه اینکه منو یاد

غروری که از دست دادم میندازه
شاید هم یاد روز بیفتم که قصه هام شکسته
*****
دلم واسه ی گریه تنگ شده
واسه ی یه عالمه بغض که گلوم فشار بده
دلم واسه ی از ته ته دل گریه کردن تنگ شده
دلم تنگه واسه هق هق صدام
دلم واسه مزه ی شوری اشکهام تنگ شده
دلم میخواد بشینم و فقط گریه کنم
میخوام که مژهام خیس بشن و سنگین
میدونی
دلم واسه اون دونه الماسهایی که خودشون بلدند راهشون رو صورتم پیدا کنن تنگ شده
شاید دلم الماس میخواد، یه چیز با ارزش
شاید هم دلم واسه دیدن این دونه الماس ها تنگ شده
شاید هم واسه اون کاغذی که این اشکها چروکش میکنن
یا واسه ی تاری نگاهی که وقتی هاله اشک تو چشمام جمع میشه تنگ شده
شاید هم دلم میخواسته دستی باشه که گونه هام لمس کنه،والماسها و رو جمع
وشونه ای باشه که ...
و هیچ وقت اون لحظه کنارش نبودن
واسه یه جای پرت و دنج
دلم تنگه واسه کافی شاپ کنج
دلم تنگه واسه راه رفتن توی چاله های آب
دلم تنگه واسه معرق و چوب
دلم تنگه واسه یه سقف سفید که بشه بهش زل زد
دلم تنگه واسه یه دنیا حرف نگفته
دلم تنگه واسه دل خوشیهام
شاید دلم برق نگاه قبل بوسه هات رو میخواسته وباز اینهمه بهونه میگرفته