7/23/2006

روز تولدم

روز تولدم
در این روز ، مادرم مرا به دنیا آورد
بیست و سه سال پیش ، در چنین روزی
سکوت ، مرا در دستان وسیع زندگی
که از تنازع و تضاد سرشار است ، جای داد
اینک ، بیست وسه بار است که دور خورشید گردیده ام
و چند بار ماه گرد من گردیده است . نمی دانم
اما می دانم ، که من هنوز اسرار نور را نیاموخته ام
و نیز، رازهای تاریکی را درک نکرده ام
بیست و سه بار ، با زمین ، ماه ، خورشید و ستارگان
دور گیتی را چرخیده ام
اینک ، روح من نام سلسله گیتی را زمزمه می کند
آنگونه که غارهای اطراف دریا ، صدای امواج را منعکس می کنند
روح می زید و در گیتی جاریست ، اما خود ، آن قدرت را نمی شناسد
و روح ، آهنگ گیتی را با آوایی زیر و بم می خواند
اما به اوج آن نمی رسد
بیست و سه سال پیش
زمان مرا در کتاب این زندگی عجیب و ترسناک نوشت
و اینک واژه ای هستم که به هیچ چیز دلالت نمی کند
اما گاهی ، بسیاری چیزها را در بر می گیرد
در این روز هر سال
چه فکرها و خاطراتی که به روح من هجوم نمی آورد
به نمایش مناظر شب هایی که گذشته اند –آن ها در مقابلم می ایستند – گروه روزهای گذشته

ابرها را از افق می روبد :سپس به اطراف پراکنده می شوند ، همان گونه که باد

آن ها در تاریکی خانه ام ناپدید می شوند ، چنان نغمه های جویبارها
در دره های متروک و غریب
هر سال در این روز ، ارواحی که شبیه روح من هستند
از فراسوی جهان ، برای جستجوی من می آیند
و سرود خوان واژه های غم انگیز خاطراتم می شوند
آن گاه می روند تا پشت نقاب های زندگی پنهان شوند
همچو پرندگانی که به سمت کشت زار درو شده فرود می آیند اما
دانه ای برای بزم آسمانیشان نیافته
لحظه ای مانده و به جایی دیگر پرواز می کنند
در این روز ، ذره های زندگی گذشته
چون آینه هایی کدر در برابرم نمودار شد
مدتی در آینه ها نگاه کرد ، جز تصاویر رنگ پریده و مرده سان سال ها
و جز چین و چروک چهره سالخورده امیدهای بر باد رفته
و رویاهای عمیق و طولانی چیزی ندیدم
و چون بار دگر نگاه کردم ، فقط چهره آرام و خموش او را دیدم
به آن خیره شدم و جز غم در آن ندیدم

از او سؤال کردم اما دانستم که لال است
اگر غم سخن می گفت کلماتش از خوشی شیرین تر بود
بیست وسه سال است که بسیار کسان را دوست داشته ام
و اغلب آن هایی را که دوست می داشتم که مورد نفرت بودند
آنچه در کودکی دوست می داشتم ، اکنون هم دوست می دارم
و آنچه اکنون دوست می دارم ، تا پایان زندگی دوست خواهم داشت
زیرا عشق
تمام ثروتی است که دارم
و هیچ کس نمی تواند آن را از من بگیرد بارها می شد که مرگ را دوست می داشتم
و او را با نام هایی شیرین صدا می کردم آشکار و نهان
با عباراتی عاشقانه از آن یاد می کردم
اکنون ، گرچه او را فراموش نکرده پیمانش را نشکسته ام
ولی آموخته ام که زندگی را نیز دوست بدارم
که مرگ و زندگی هر دو در زیبایی و لذت برایم یکسان و در شکوفایی ، اشتیاق و آمال من ، شریک
و در برخورداری از عشق و مهربانی ام سهیم اند آزادی را نیز چون زندگی و مرگ دوست داشته ام
و همچنان که عشق در من پرورش یافت
آگاهیم از بردگی انسان ها در برابر ظلم و ستم فزونی یافت

تا آن جا که تسلیم شدنشان را در برابر بت های خراشیده شده در سال های ظلمت
که با جهالت ، پرورانده و با بوسه های بردگان جلا داده شده بود
لمس کردم
اما من این بردگان را ، همچو آزادی دوست داشته برایشان دلسوزی می کردم
چون انسان های کوری بودند
که پوزه های پلید حیوانات خون خوار را می بوسیدند
و چیزی نمی دیدند
زهر کشنده افعیان را می مکیدند و چیزی احساس نمی کردند ؛
و گورهایشان را با دستان خود می کندند ، بی آن که چیزی بدانند
آزادی را بیش از هر چیز دوست داشته ام
که آن را چون دختری یافتم از نیاز و انزوا تلف شده
و روح سرگردانی که بین خانه ها در خیابان های خلوت در راهند
و وقتی رهگذری را صدا می زند ، نه می شنود و نه نگاهی به او می افکند
مثل همه انسان ها ، در این بیست و سه بار سال
شادی را دوست داشته ام ؛
آموخته ام که سحرگاه به پا خاسته مثل همه ، در جستجوی آن باشم
اما هرگز آن را در جایی نیافتم
رد پا یا نشانی از آن روی ماسه های نزدیک خانه ای ندیدم
و صدایش را نیز از پنجره معبدی نشنیدم
تنها ، به جستجوی آن برخاستم
و نجوای روحم را شنیدم که " شادی دختری است که در نهانگاه دل زاده و پرورده شده و هرگز از حصار آن برون نخواهد شد"،اما چون دریچه قلبم را گشودم تا شادی را بیابم

جز آینه ، رختخواب و جامه اش ، چیزی ندیدم
همیشه بشریت را دوست داشته ام . آری ... بسیار دوست داشته ام
به عقیده من انسان ها بر سه گروهند
یکی از آن ها که زندگی را دشنام می دهند ؛ دیگری آن ها که خجسته و مبارکش می دانند و
سرانجام آن ها که در اندیشه آن اند

بدین ترتیب ، بیست وسه سال گذشته است
و روز و شب هایم این چنین می گذرند تا زندگی ام به پایان رسد
- همچون برگ های درختانی که با وزش باد پاییزی پراکنده شوند –
و امروز ، مانند کوهنورد خسته ای در نیمه راه قله
درنگ کرده ، آن ها را به یاد آوردم
اما هیچ گنجی در جایی نمی بینم که بتوانم ادعا کرده بگویم : به پشت سر ، و به اطراف نگاه می افکنم

این از آن من است
هیچ محصولی در فصول سال های عمر ، نیافتم
جز صفحات سپید و صافی که با مرکب سیاه نشانه گذاری
و کرباس های تکه تکه ای که از خطوط و رنگ های عجیب ناجور پوشیده شده است
و در میان ، عشق و آزادی را
که به آن ها فکر کرده در رویایشان بودم
کفن کرده به خاک سپردم ؛
چون کشاورزی که برای کاشت بذرهایش در کرت های مزرعه به راه می افتد
و شب هنگام ، با انتظار و امید رویش آن ها به خانه باز می گردد
اما من ، گرچه دانه های قلبم را به خوبی کاشته ام
نه امیدی دارم و نه انتظاری

و اکنون که این فصل از زندگی ام فرا رسیده
به نظر می رسد که گذشته ، پشت ابرهای غصه و اندوه پنهان
و آینده ، از میان نقاب گذشته ، آشکار شده است
ایستاده ، و از پنجره کوچکم ، به زندگی خیره شده ام
چهره انسان را می بینم و فریادش را به آسمان بلند شده می شنوم
به ردپاهایی که در خیابان ها و خانه ها بر جای مانده ، توجه می کنم
و همسانی روح ها ، امیدها ، آرزوها و اشتیاق دل ها را می بینم
ایستاده ، و به کودکانی که با خنده و فریاد شادی به سوی هم کلوخ می اندازند نگاه می کنم
و به پسرانی خیره می شوم که با سرهایی بالا گرفته
گویا قصیده تازه ای می خوانند که در پرتو خورشید ، بر حاشیه ابرها نوشته شده
دخترانی را می نگرم ، که مثل شاخه های درختان ، به هر سو تکان خورده
چون گل لبخند زده ، از گوشه چشم ، به جوانی خیره شده
و از عشق و تمنا بر خود می لرز
ند

بر سالخوردگانی نظر می افکنم که با قامتی خمیده ، به آرامی گام برداشته
و بر عصایشان تکیه زده به زمین خیره می شوند
گویا با چشمان کم سو و پیر ، در زمین جواهر گمشده ای می یابند
کنار پنجره ایستاده و به همه این شکل ها و سایه ها
به آن هایی که آهسته در میان شهر می روند و می خزند ، خیره شده ام
آن گاه به دوردست ها ... به آن سوی شهر می نگرم
و آن جا ، زیبایی خوفناک و ترس سخنگو را می بینم
بلندی کوه ها و گودی دره ها ، درختان بهاری و سبزه های مواج و لرزنده ؛
گل های عطرآگین و زمزمه همه موجودات زنده را
به آن سوی صحراها خیره شده ، اقیانوس را می بینم
و شگفتی های ژرفایش و اصرار نهفته و گنج های پنهانش را ؛
در آن جا سیمای طغیان گر و ستیزه گرش را با آب های کف کرده می بینم
و قطراتی که بالا می جهند و غبار می شوند تا باز به پایین بر افتند
به دقت ، آن سوی اقیانوس و فضای نامحدود آن را می بینم
دنیاهای شناور ، گروه ستارگان کم نور ، خورشید ها ، ماه ها و ستارگان ثاقب و ثابت ؛
برهان نیروهای دافعه و جاذبه
جنگ عناصر و آفرینش و دگرگونی را می بینم
و می بینم آنی را ،که با قانونی بی آغاز و پایان به چنگ اسارت می افتد
وقتی از پنجره کوچکم این ها را می بینم ، در اندیشه فرو رفته بیست و سه سالگی ام
و قرن هایی که پیش از این بوده
و سال هایی که پس از آن خواهد آمد ، فراموش می کنم
زندگی ، با تمام اسرار آشکار و نهانش ، برایم همچون ناله های کودکی
که در خلوت اعماق و بلندی های ابدی می لرزند معنا می شود
اکنون این ذره ، که خود آن را « من » می نامم ،فریاد و غوغا می کند ؛
بال هایش را به سوی آسمان پهناور بلند کرده
دست هایش را به چهار گوشه جهان دراز می کند
در نقطه ای از زمان که به او زندگی بخشیده بی حرکت می ماند
و آن گاه که از پاکترین پاکی ها ، جایی که این جرقه زنده در انتظار است
با صدایی بلند ، فریاد می زند ؛
« درود بر تو ای زندگی ! »
درود بر تو ای بیداری
درود بر تو ای پیروزی
درود بر تو ای روز ، که نور درخشانت تاریکی زمین را در هم پیچید
درود بر تو ای شب ، که با تاریکی ات ، نور بهشت را نمایاندی
درود بر تو ای فصل ها
درود بر تو ای بهار، که همواره زمین را جوان می کنی
درود بر تو ای تابستان ، که عظمت خورشید را می افزایی
درود بر تو ای پاییز ، که میوه های زحمت و محصول رنجت را ارزایی می داری
درود بر تو ای زمستان ، که با طوفان هایت ، نیروی تلف شده طبیعت را بازمی گردانی
درود بر شما ای سال ها ، که آن چه در خود نهان دارید آشکار می کنید
درود بر شما ای نسل ها ، که هر آن چه قرن ها از بین برده ، اصلاح می کنید
درود بر تو ای زمان ، که تا روز کمال ، با ما همراهی
درود بر تو ای روح ، که با دور اندیشی ات با دشواری هایی که خورشید از ما پنهان داشته
ستیزه می کنی
درود بر تو ای قلب ،که بر درود ، آفرین گفتی
در حالی که خود ، غرق اشک بودی
درود بر شما ای لب ها ، که درود را ادا کردید
در حالی که طعم تلخ بدرود را می چشیدید
پ.ن ...1
امروزروزي بود كه مثل روز به دنيا آمدنم گريستم
فقط با اين تفاوت...؛

7/09/2006

Forward of RITON~~>18om Tir

Derivative OF RITON


من تو وبلاگم از گنجی و سیامک پورزند مینویسم ،نه برای اینکه بگم من هم بازی، من هم جزو شما ، من هم آره ... برای اینکه هر وقت چشمم بهش می افته یادم بیاد که" باید خوب زندگی کنم " ،" باید درسم رو خوب بخونم "، اگه اون داره تو زندان می جنگه ...اگه اون یکی جونش رو میده " من باید تحملم رو زیاد کنم " من باید تو همین یه ریزه جا ، تو همین وبلاگ ، مدل خودم حرف بزنم و سعی کنم حتی اندازه سر یک سوزن چیزی رو تغییر بدم ، کمک کنم... حتی اگه با نوشتن از افسردگی من نمیتونم آروم بشینم وقتی زنهای ما رو مثل کنیز تو خیابون کتک میزنن. زنهایی که از نجیب ترین زنان عالمند . زنهایی که تو شرایط سخت بیشترین استقامتها رو داشتن ، بیشترین توانمندیها رو دارن ، همون زنهایی که یک تنه بچه هاشون و با چنگ و دندون حفظ میکنن بی اونکه ذره ای از شرافتشون مایه بذارن
من سکوت نمیکنم بخاطر واقعه کوی دانشگاه ، بخاطر باطبی ،بخاطر مختاری ، پوینده ، جهانبلگو ، بخاطر ناصر زرافشان
من اگه سکوت کنم می پوسم ، اگه سکوت کنم یادم میره که آدمم . که حقم گرفته شده ، که اونهایی که پاره تنم هستند از خیلی چیزا محرومن ، که عزیزانم حالا دارن از یه چیزی بالاتر از گرونی و خفقان حرف می زنن ، از فقر فرهنگی، از نسلی که داره از دست میره تو گرداب اعتیاد و فحشا... از نسلی که با پاورچین می خنده و حال می کنه ... نسلی که عقده هاش رو با سوت زدن و جیغ کشیدن تو اکس پارتی خالی میکنه ، من دلم آتیش میگیره وقتی عزیزانم دیگه با اکثریت جامعشون حرفی ندارن بزنن و وقتی پاشون رو از خونه میذارن بیرون فقط نگاه میکنن و می سوزن
من سکوت نمی کنم ، به خاطر خودم ، و همه خودخواهی هایی که دارم . چون میدونم اگر سکوت کنم بعد از مدتی خودم هم باورم میشه که لیاقت من همینه ... من سکوت نمی کنم ، چون لیاقتم این نیست