6/25/2005

نه عشقی در دل،نه دلی در سینه


دلم گرفته است ...
دوست دارم بدانم این همه بی مهری ز چیست؟
انسانها دیگر بشر خاکی نیستند...
عشق خاکی را نمی فهمند...
نمیدانند دل چیست!؟
همان روزی که خود نشست و با دستهای معجزش
دل را در سینه جا داد
همان روز عشق را نیز به آدم یاد داد
ولی نمی دانم چرا آدم به زمین که رسید فراموش کرد
که عشق چیست؟
شایدم خود نخواست که عاشق شود!!؟
یا که شاید همان روزی که
دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل
همان روز بود که عاشقی مرد؟!
یا همان روزی که یوسف را برادران در چاه کردند
همان روز بود که عاشقی مرد؟!
اما نه انگار بودند آدمیانی که عشق را
در سرشت خود محو نکرده بودند
آری همان روزی که تیشه زد بر فرق خود فرهاد
این عاشقی بود که تیشه دست او داد..
یا همان روزی که قیس در بیابان شد این عاشقی بود
که او را مجنون خواند..
گذشت و گذشت و گذشت
با گذر زمان عشق نیز
جان داد و جان داد و جان داد
و عاقبت در این زندگی ماشینی امروز
عاشقی دارفانی را وداع گفت
و از میان ما آدمیان رفت..
حال دیگر نه عشقی در دل مانده است
و نه دلی در سینه..!

Image hosted by Photobucket.com


0 comments: