من تو
این میدونم خدا هیچ نقشی بد ننوشته
.
من و جلوه کردن رخ یار در پس نقاب انتظار
تو والتهاب لحظه به لحظه که بند از بندم گسسته
.
من و یه شوق دیدار پر کشیدن دل تو خیال
توآرزوی پرواز،که رمزش بود یه زمون مهال
.
من همین رسیدن به آغوش وصال تو کافی
تو همون نور نویدی که ظلم و زوال می باری
.
من یه احساس زلال یه حس قشنگ
تو برق نگاهت تنها امید این دل تنگ
.
من شیشه و این منطق سنگ
تو لحظه بر خورد این شیشه و سنگ
.
من دلخورشدن از این همه رنگ
تو نور سفیدی که رد میشی از منشور رنگ
.
من یه حرف تازه دوستت دارم به یه زبون ساده
حال و هوای این حرف که ازش شادی میباره
.
من که که حضور آشنام ای دوست غریبه
پس چرا همه گفته هام واسهُ توشک و فریبه
.
حالا تو اون قلب شکسته
خاطرات تلخ نبسته
پشت هم حرفای که گذشته
..........................
.
mohsen 31/2
0 comments:
Post a Comment