5/05/2005

قصه من


بازهم در دل غمگین خودردپای درد را حس می کنم
ردپایی ازفرار
گریزازتو،این دنیای پلید پرازنیرنگ
فرارتارسیدن به سرحدجنون
آری ترس
ترس ازقدمهایی که حسش صدای وهم انگیز جدایی رادرسرم می پروراند.
ترس ازماندن جای زخم این عشق نوپا
ترس از اشتباه نا خواسته
آری می ترسم زمانی فرا رسد که این صدای به اوج خود رسد وتمام وجودم را به لرزه درآورد
من که درتلاش رسیدن به خانه دوستی بودم
درزیراین لرزشها
درابعاداین آوار
محصورشوم وراهی برای گریز برایم نماند
جزمدفون شدن درزیراین آوار
می ترسم دیگر کسی
می ترسم دیگرکسی قصه پسرکی
که در شبهای تاریک ومهتابی مبهوتانه به سقف خانه خیره شود
وشیرینی دیدن رویای آن شب خودرا به گذرزمان تلخ برای پیش بینی وقایع واتفاقهایی که در آینده درانتظاراوست
یااینکه بخواهد عقاید وطرزفکری راعوض کندویاخودراباآن وفق دهد
ویابه گذرزمان شیرین
برای حس کردن عزیزش درکنارش وبرای به یادآوردن مجدد گفته هایش لحظاتی بی شمارراطی می کند
نشود
وبازهم ترس ازاین فرارورفتن و فراموشی.
می ترسم دیگر کسی
می ترسم دیگر کسی قصه پسرکی که گه گاهی شبانه در کوچه های خلوت و تاریک برای شنیدن صدای جیرجیرکهایی شب زنده دار قدم می زند تا احساس کند آنها با وی هم دردند
گوش ندهد
می ترسم دیگر کسی
می ترسم دیگر کسی قصه پسرکی که فقط و فقط گلهای شب بومی دانند که اوست
که آنها را می بوید و طراوت و تازگی حرفهای این گلها را می داند
در عوض این گلها هستند که برای تشکر از همدردی های شبانه اش برای او رایحه خواب را فراهم می سازند
باری می ترسم و باز می ترسم زمانی فرا رسد که من هم مثل شهرزاد قصه گو شوم
و نتوانم قصه ام را به پایان برسانم درحالی که شهرزاد افسانه می گفت ولی من حقیقت را
او در انتظار روزهای دیگر و من درشمارش پایان این روزها.
او در انتظار زندگی دوباره قصه گو شد و من در حسرت از دست دادن 1 روز.
حال من همون کسی هستم که قصه از تو میگویم
و تمام ذهن وجودم لبریز از توست
میدانم
کارهایم روبه زوال است
چون از ذهن مشغول انتظار داشتن آزادی عمل جای بسی سوال است
می ترسم
می ترسم ثانیه ها و دقیقه ها را از دست داده باشم
فرصتها را لگدمال کرده باشم وبرای وقت ازدست رفته پشیمان باشم.
می ترسم
می ترسم جوانه عشق من در بدورویش
هنگامی که می خواهد چشم خود را به دنیای دیگر باز کند دستخوش سرمای سخت قرار گیرد قبل از اینکه حرارت عشق خورشید و رطوبت محبت در تنش نفوذ کرده باشد.
باز می ترسم که این تب عشق
تمام وجودم را بسوزاندوحتی خاکسترم هم دردست بادمحو شود.
من هرگز نخواسته ام این عشق در نطفه خود خفه شود
من هرگز نخواسته ام در صندوقچه ای را که برای اسرارم باز است ببندم
من هرگز نخواسته ام هستی ام و زندگی ام سرد و بی روح در گوشه ای پنهان و غریب در هاله ای از تنهایی باشد
من هیچ موقع نخواسته ام قبل ازاینکه عرق آمدنم خشک شود بروم
من هیچ گاه نخواسته ام از خودم فرار کنم
چون تو در آن نفوذ کرده ای
فرار از تو
فرار از خودم است
از من خویش
ازخودم وتوفرارنکرده ام
یا هیچ گاه کم نیاورده ام
چون تا اینجا من بوده ام که گفته ام و فقط شنیده ام
من بوده ام که غرور خود را لگد مال کرده ام.
من بوده ام که به همه چیز دنیا خط ابطال کشیده ام
من بوده ام که اشتیاق دیدار ها در تنم مانده
دریغ ازیک بار
......

0 comments: