4/14/2005

به یاد تو

آری از خود می گويم و آن لحظه

كتاب و قلم در دستانم ، مشغول شده ام به حفظ طوطی وار جملات .
گاهی هم برای درك بيشتر مفهومات چشمانم رو می بندم و با خود تكرار می كنم
همچنان در اين هياهو هستم
يكباره ، با ديدن واژه ای ، كه آن واژه ياد و خاطره‌ای از تو را در ذهنم تداعی می كرد ، چشمانم بر روی آن محبوس شده و حواسم مثل يك زندانی پا به فرار می گذارد و از پشت ديوارها به سوی تو سير ميكند
گويی حواسم و روحم و آمالم با هم يكی می شوند و به كنار تو می آيند
همان موقع ، تبسمی بر لبانم نقش می بندد و شور و اشتياقی در وجودم پديدار می شود ، زل در چشمانم قفل گويی كليدش را گم كرده ام
وصف ناپذير است آن لحظه وصال
در روياهايم غرق هستم و غوطه می خورم گويا محال است اين جدايی اما ناگهان ، صدای تيك تيك خفيف ساعت ، كه برای ديدن وقت محدودم كنارم است
تمام دنيايی را كه از دريچه آن واژه می ديدم به رويم می بندد و مانند پتكی حواسم را در جسمم فرو می كند
پلكی می زنم و به خود باز می گردم و آن لحظه نگاهی به ساعت می اندازم می بينم كه ای وای ... مدتی مديد را از دست داده ام ولی می دانم
آن لحظه به گنج ياد تو رسيده بودم
پس جای ندامت نيست
و به تو می گويم
اين لحضه يادم با توست گر چه نيازم مبراست

گر چه فردا بايد پاسخگو باشم

0 comments: